کلبه ی تنها | ||
با بالهای خسته در ایوان تنگ خویش در شهر زشت ما
اینجا که فکر کوته و دیواره بلند افکنده سایه بر سر و بر سرنوشت ما
تنها چه می کند؟
می بینمش که : غمگین در ژرف این حصار
در حسرت شنیدن یک نغمه نشاط در آرزوی دیدن یک شاخسار سبز
یک چشمه یک درخت
یک باغ پر شکوفه یک آسما صاف حیران نشسته است
در ابرهای دور
بر آرزوی کوچک خود چشم بسته است! او را نگاه می کنم و رنج می کشم! [ پنج شنبه 86/12/2 ] [ 7:9 صبح ] [ بهزاد عبادی ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |